قاصدک خیال من

آیا تو چنان که می نمایی هستی؟؟؟!



پیام های کوتاه
  • ۲۰ مرداد ۹۶ , ۰۰:۴۴
    117...
نویسندگان
۳۱
فروردين

وقتی هم کلاسیت هر بار که میبینتت بهت بگه چقدر صدات زیبا و آرامش بخشه 
وقتی تشویقت کنه  بری تست گویندگی بدی :-)
 چه شود !!!

  • لبخنــــツ ـــد
۲۷
فروردين

به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید:
دو نفر از کسانی که اسمشون در
لیست ختم ازدواج بود با هم ازدواج کردن
خوشبخت بشن الهی:-)

  • لبخنــــツ ـــد
۲۴
فروردين

فردا روز آخر کارآموزیم هست

تو این مدت که میرفتم سر کار( آموزی ) رو اعتماد به نفسم هم تاثیر مثبت گذاشته

و احساس مفید بودن میکنم خداروشکر محیطش خوبه

و منم در حد خودم کلی کار یاد گرفتم

اینطور نبود که ازم بیگاری بکشن

چقدر خوبه که اول سال روزای کارآموزیم شدن بهترین خاطرات دوران دانشجویی :)

چقدر خوبه که حال دلم خوبه :) 

خوشبختی یعنی اینکه یکی باشه که با حرفای معمولی بتونه حال دلتو خوب کنه و
 بهت کلی انرژی مثبت بده
خوشبختی یعنی داشتن یه زندایی مــــــــــــاه :)



  • لبخنــــツ ـــد
۲۴
اسفند

نبخشیدن باعث
کوچک شدن افق نگاهت
و پرشدن فضای ذهنت
از چیزهایی میشود که هیچ نیازی به آنها نداری
می بخشی چون
به اندازه کافی قوی هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است خطا کنند...
بخشیدن
هدیه ای است که تو به خودت میدهی...
به خاطر بسپار که آدم های ضعیف هرگز نمی توانند ببخشند...
بخشیدن خصلت آدم های قوی است ...
بخشیدن یک اتفاق لحظه ای هم نیست ...
فقط قدرتمندها می بخشند...
پس قوی بودن را انتخاب کن.


پی نوشت: متن قبلی حذف شد. منم میخوام قوی باشم میخوام ببخشمشون .
میخوام دل تکونی کنم
من فراموشش میکنم و همه اونایی هم که تو این ماجرا در حقم بدی کردن رو میبخشم .
ممنونم از همتون :)
عیدتون پیشاپیش مبارک :)


  • لبخنــــツ ـــد
۱۹
اسفند

دفتر خونه تکونی بسته شد و روزای اسفند همینطور دارن میگذرن و میرن  که به دیار گذشته بشتابند
هرچی به آخر سال نزدیکتر میشیم یه غمی تو دلم سنگینی میکنه
امروز چهارمین روز کارآموزیم بود کارآموزی که چه عرض کنم
ظاهرش قشنگه نشستم پشت میز آقای همکار که فعلا تو مرخصی هستن
منم و یه لیست 22 صفحه ای شماره تلفن که باید زنگ بزنم بیان برا فرم پر کردن
اولش برا منی که به قول آقای همکار ساکت و خجالتی ام سخت بود
اما الان برام عادی شده
امروز یه نفر برای اولین بار تو عمرم بهم گفت خانوم مهندس :))
آقای همکار میگه اینجا باید پررو باشی ...
منم که بسیار بسیار آروم و سر به زیر فقط گفتم چشم .


 نمیدونم چرا حرف زدنم نمیاد ...


چند تا خوشبختی هم بگم و برم :))

خوشبختی یعنی اینکه :
بدونی یکی هست که کیلومتر ها دور تر از تو کنار حرم امام رضا برات دعا میکنه و به یادته
خوشبختی یعنی اینکه :
اسمت جزء لیستی باشه که قراره برسه به دست امام رضا
خوشبختی یعنی اینکه بدونی :
یه نفر از کسانی که اسمش تو لیست ختم ازدواج بوده دیروز تو حرم امام رضا عقدش بود.


  • لبخنــــツ ـــد
۱۴
مرداد

امروز ظهر که عمو آیهان رو آورد پیشم ، بعد رفتنشون کلی بهونه بابای منو گرفت
میگفت من عمو رو میخوام ..
گفتم: آیهانی مه مه رو دوسش نداری(عزیزدلم بهم میگه مه مه)
گفت: نه دوستت ندارم ، قهر کن
اونقدر دلم تنگ و زخمیه که با حرف یه بچه سه ساله که هیچی تو دلش نیست ؛
دلم شکست و گریه ام گرفت.
حالا آیهان گریه کن مه مه گریه کن...
چند دقیقه بعد دیدم ساکت شده و وسط اتاق خوابش برده دلم براش ریش ریش شد؛
بغلش کردم بیارم سرشو بذارم رو بالش که چشمای نازشو باز کرد
و انگاری که باهام قهر باشه روشو ازم برگردوند؛
دوباره بغض ام گرفت. گذاشتمش زمین و خودمم زانوهامو بغل کردمو گریه کردم
بلند شد اومد پیشم ،
بااون دستای کوچولوش اشکمو پاک کرد و گفت: مه مه ببخشید، گریه نکن، دوستت دارم..
بغلش کردم گفتم باشه قاقا میخوری برات بیارم گفت آره بریم باغ...
رفتم براش لواشک آوردم و بعدشم بردمش باغ
آخه باغمون نزدیکه خونه است ...
داشتیم گل بازی میکردیم. میگفت : بیا برا مورچه ها خونه درست کنیم..
دیگه دیدم الانه که لباساشو کثیف کنه ادامه کارمونو موکول کردیم به جمعه ..Sun
الان چقدر دلم براش تنگ شد ، وقتی عمدا بهم میگه مه مه انگار ته دلمو قلقلک میدن...
عاااااااااااااااااااشقشم

  • لبخنــــツ ـــد
۱۱
اسفند

شنبه بعد از کلاس که اومدم خونه رفتیم دکتر
چندوقتی بود مریض بودم
دکتر بعد از معاینه ازم پرسید:هیچ احساس خستگی نمیکنی؟
گفتم:چرا وقتی زیاد راه میرم یا حرف میزنم نفسم بند میاد..
گفت قلب ات خیلی ضعیف کار میکنه باید بنویسم برا اکو..
از مطب که اومدیم بیرون یهو زدم زیر خنده..
بابا با تعجب میگه چیشد؟چی گفت دکتر؟؟
میگم هیچی گفت باید قلبتو عوض کنی داره ازکار میفته...
میگه:جدی چی گفت؟؟
بعدش مامان براش توضیح میده..
از داروخونه داروهامو که میگیریم میاییم بیرون یه نگاه به اونور خیابون میکنم و میگم:
بابا؟؟؟؟اینطرفا یه دکه بود!؟؟کوش نمیبینمش؟؟؟؟؟
بابا باشوخی میگه :حالا دیگه نیست جمعش کردن..
یه دفعه یه تاکسی نمیدونم از کجا پیداش میشه و جلو پامون ترمز میکنه..
دکه رو میبینم با خوشحالی به بابا میگم شما همین جا باشین من یدونه خانواده سبز بگیرم بیام
بابا میگه شما سوار بشین من خودم میخرم
با مامان سوار تاکسی میشم یه دفعه ترس برم میداره با خودم میگم نکنه یدفعه راننده گازشو بگیره بره ؟؟
سرمو برمیگردونم عقب میبینم بابا داره میاد..
مامان میگه خوب با زبونت همه رو خام میکنیااا..
میخندم و مجله رو از دست بابا میگیرم ..چه بویی داره
من عاشق بوی کاغذم..
تا خونه سرمو باهاش گرم میکنم...
کمدم پر از دفتر و کاغذه هروقت دلم میگیره میرم در کمدمو باز میکنم و
میشینم جلو کمدم و زل میزنم بهش
یا با دفتر و کتابام ور میرم بعدش خود به خود حالم خوب میشه
اصلا اینکار یکی از دل خوشی هامه..
اونروز رفتیم فرودگاه برا بدرقه ی حاجی ها...
یه بوفه ی کتاب بود.همش دل دل میکردم یکی رو پیدا کنم برم اونجا
تااینکه یه خانومه خم شده در گوشم میگه دخترم میخواد بره اونجا میای شما هم؟؟؟؟
انگار دنیا رو بهم داده باشن..میگم آره اتفاقا دنبال یکی میگشتم برم ..
بعدش سه تایی رفتیم داخل و بعد کلی گشتن بین کتابا یکیشو خریدم اومدم بیرون
عمو و بابا میخندن بابا میگه بازم کتاب؟؟
میگم آره دیگه خو حوصله ام سر رفت اینجا
بعدش اومدم پیش مامان..میگه کجا غیبت زد؟؟
کتابو نشونش میدم دیگه پیش زن عموم هیچی نگفت...خخخ.....
اومدیم خونه میگم به خدا من ازدواج کنم فقط ماهی دوتا مجله مهرم میکنم و دیگر هیچ....
بابا هم میخنده
بعلهههه همچین دختر قانعی ام من......

  • لبخنــــツ ـــد
۱۶
بهمن

بعد از ظهر رفتیم خونه مادر بزرگم
موقع اومدن مامان بزرگم چادرسفید عروسیشو داد بهم..
میخوام یادگاری نگهش دارم.

  • لبخنــــツ ـــد