میان این همه روزمرگی و تکرار و شلوغی ذهن آدم ها
دلیل حال خوب هم باشیم؛ حتی شده با یه لبخند زیبا :)
میان این همه روزمرگی و تکرار و شلوغی ذهن آدم ها
دلیل حال خوب هم باشیم؛ حتی شده با یه لبخند زیبا :)
مثل وقتایی که تنبلی خلاقیت میاره
بی پولی هم خیلی چیزا یادت میده
مثلا اینکه چطور با سیلی صورتت رو سرخ نگه داری و سر چله زمستون با مانتو تابستونی سر کنی و
یا اینکه چطور به بهونه های مختلف همش تو خونه پدرت کنگر بخوری و لنگر بندازی و بدون اینکه بذاری بو ببرند که هیچی تو خونه نداری...
یا اینکه مثلا چطور با 700 تومن ماهیانه که 200 تومنش برا اجاره و 500تومنش هم میره برا وام سر کنی و جیکت درنیاد
حالا بماند پوشک و شیرخشک بچه ...
چطور دلت رو با وعده وعیدهای سرکاری سرکاررفتن خوش کنی و حتی واسه درآمد کار نداشته ات نقشه ها بکشی...
.
.
.
یکی میگفت: تا چند سال آینده دیگه خبری از فقر و فقیر نیست؛
چون فقیر میمیره و فقر هم از بین میره.
به همین راحتی!!!
این دغل دوستان که میبینی
مگسانند دور شیرینی
تا حطامی که هست مینوشند
همچو زنبور بر تو میجوشند
باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسهٔ رباب شود
ترک صحبت کنند و دلداری
معرفت خود نبود پنداری
بار دیگر که بخت باز آید
کامرانی ز در فراز آید
دوغبایی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست
راست خواهی سگان بازارند
کاستخوان از تو دوستر دارند
خیلی حرص خوردم
خیلی سرش داد زدم
خیلی اعصابم رو خورد کردم
چند روز خونه مامانم موندیم، خونه مامانش موندیم
نتونستم پامو تو خونه خودم بذارم
صدای دعواشون هنوز تو گوشم بود،
صدای رفتن و اومدناشون،
صدای در کوبیدناشون،
صداهای عجیب غریبی که هرشب از ساعت 12 شروع میشد و تا صبح ادامه داشت،
حتی یه بار به سرم زد برم یواشکی کارآگاه بازی کنم یا حتی به پلیس زنگ بزنم...
که بعدا کاشف به عمل اومد که تو کف خونه فرش و موکت میشستن و
سقف خونه ما نم داده بود و گچ اش مثل برف رو فرش می نشست...
خیلی دنبال خونه گشتیم و هرچی بیشتر گشتیم کمتر پیدا کردیم ناامید شدم
و درست همون لحظه های آخر خدا باز هم بهمون لبخند زد
تو اوج تاریکی و لحظه های ناامیدی شب سیاهم سپیدِ سپید شد ...
خونمون رو دوس دارم
این اولین باری هست که از حرف دیگران نترسیدم و پای تصمیم موندم و پافشاری کردم
تو همه این اتفاقا دوتا چیز گران بها به دست آوردم
یکی اینکه تو هیچ چیز و هیچ کاری از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشم.
یکی هم اینکه ندونسته کسی رو قضاوت نکنم.
لبخندهای مردونه اش تنها دلخوشی زندگیمه
دوسش دارم، دوسم داره اما به قول خودش زندگیمون با روزای نامزدی هیچ فرقی نکرده...
یه روز خونه مامانم؛ یه روز خونه مامانش...
تو این فاصله اگه وقت کنیم یه سر هم به خونه خودمون میزنیم...
خونه که نه اگه بگم خوابگاه بهتره تا خونه...
دیگه از اعصاب خوردی گذشته کار من ...
زندگی این روزام پر شده از کاشکی های الکی که حالا حالاها برآورده نمیشن...
خونه ای که توش آرامشت گم بشه خونه نیست...
خونه ای که همسایه طبقه بالاتون توش ش ی ش ه بکشه و با زنش دعوا بکنه و شیشه بُر کوچه بغلی از سر و صدای اونا بیاد در خونه رو بزنه و بگه بخاطر لبخند که با باباش یه روزی همکار بودم اومدم تو این خونه که این دختر نترسه ...
و تو ایمان بیاری به معجزه آیه الکرسی که هر صبح بعد رفتن همسرت میخونی ...
ده روز از عروسیمون که بابام برامون گرفته بود گذشت
و سفر رامسر که با همه اتفاقات خوش و ناخوش سنجاق شد به اولین خاطرات زندگی دونفرمون
و تبخالی که گوشه لبم خودنمایی میکنه یادگار ماه عسلمون
زندگیتون به طعم عسل ^___________^
به قول گندم بانو دردم از یار است و درمان نیز هم ...
دیگه تصمیم گرفتم ریز و درشت مسائل زندگیمو نه تنها پیش هیچ بنی بشری نگم؛
بلکه اینجا هم ننویسم، باشد که سر حرفم بمونم.
اگه یه روز واسطه ازدواج دونفر شدین
سعی کنین دیگه پاتون رو از زندگیشون بکشین بیرون و بین دوتا خانواده قرار نگیرین، مرسی.
تاریخ عروسیمون مشخص شد، 1396/06/09 ^ـــــــــــــــ^
بالاخره خونه ی مورد نظرمون رو پیدا کردیم، یه خونه کوچولو و شیک که من عاشقش شدم
این روزا بیشتر از هر وقت دیگه دلامون به هم وابسته تر شده
احساس آرامش دارم این روزا
خدایا شکرت که روزای سخت تموم شد،
تو این مدت سختی ها و ناخوشی ها با تمام وجودم این رو درک کردم که:
همیشه لحظه ی آخر خدا نزدیکتر میشه
خدایا شکرت