قاصدک خیال من

آیا تو چنان که می نمایی هستی؟؟؟!



پیام های کوتاه
  • ۲۰ مرداد ۹۶ , ۰۰:۴۴
    117...
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۸۸ مطلب با موضوع «لبخند نامه» ثبت شده است

۰۹
اسفند

خیلی حرص خوردم

خیلی سرش داد زدم

خیلی اعصابم رو خورد کردم

چند روز خونه مامانم موندیم، خونه مامانش موندیم

نتونستم پامو تو خونه خودم بذارم

صدای دعواشون هنوز تو گوشم بود،

 صدای رفتن و اومدناشون،

 صدای در کوبیدناشون،

 صداهای عجیب غریبی که هرشب از ساعت 12 شروع میشد و تا صبح ادامه داشت،

حتی یه بار به سرم زد برم یواشکی کارآگاه بازی کنم یا حتی به پلیس زنگ بزنم...

که بعدا کاشف به عمل اومد که تو کف خونه فرش و موکت میشستن و

 سقف خونه ما نم داده بود و گچ اش مثل برف رو فرش می نشست...

خیلی دنبال خونه گشتیم و هرچی بیشتر گشتیم کمتر پیدا کردیم ناامید شدم

و درست همون لحظه های آخر خدا باز هم بهمون لبخند زد

تو اوج تاریکی و لحظه های ناامیدی شب سیاهم سپیدِ سپید شد ...

خونمون رو دوس دارم

این اولین باری هست که از حرف دیگران نترسیدم و پای تصمیم موندم و پافشاری کردم

تو همه این اتفاقا دوتا چیز گران بها به دست آوردم

یکی اینکه تو هیچ چیز و هیچ کاری از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشم.

یکی هم اینکه ندونسته کسی رو قضاوت نکنم.

  • لبخنــــツ ـــد
۱۹
بهمن

لبخندهای مردونه اش تنها دلخوشی زندگیمه

دوسش دارم، دوسم داره اما به قول خودش زندگیمون با روزای نامزدی هیچ فرقی نکرده...

 یه روز خونه مامانم؛ یه روز خونه مامانش...

 تو این فاصله اگه وقت کنیم یه سر هم به خونه خودمون میزنیم...

خونه که نه اگه بگم خوابگاه بهتره تا خونه...

دیگه از اعصاب خوردی گذشته کار من ...

زندگی این روزام پر شده از کاشکی های الکی که حالا حالاها برآورده نمیشن...

خونه ای که توش آرامشت گم بشه خونه نیست...

خونه ای که همسایه طبقه بالاتون توش ش ی ش ه بکشه و با زنش دعوا بکنه و شیشه بُر کوچه بغلی از سر و صدای اونا بیاد در خونه رو بزنه و بگه بخاطر لبخند که با باباش یه روزی همکار بودم اومدم تو این خونه که این دختر نترسه ...


و تو ایمان بیاری به معجزه آیه الکرسی که هر صبح بعد رفتن همسرت میخونی ...

  • لبخنــــツ ـــد
۱۳
بهمن

دارم مادر میشم :)


همین....

  • لبخنــــツ ـــد
۰۱
آبان

باید از سمت خدا معجزه نازل بشود

تا دلم، باز دلم، باز دلم، دل بشود



پی نوشت: امروز از یه تصادف جان سالم به در بردیم واقعا مثل معجزه بود...

  • لبخنــــツ ـــد
۲۲
شهریور

ده روز از عروسیمون که بابام برامون گرفته بود گذشت

و سفر رامسر که با همه اتفاقات خوش و ناخوش سنجاق شد به اولین خاطرات زندگی دونفرمون

و تبخالی که گوشه لبم خودنمایی میکنه یادگار ماه عسلمون



زندگیتون به طعم عسل ^___________^

  • لبخنــــツ ـــد
۱۰
شهریور

بخاطر فوت مادربزرگ آقایی عروسی کنسل شد و قرار شد یکشنبه همین هفته یه حنابندون بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون و بعدشم هم مسافرت... همه چی دوباره بهم ریخته... آرزوهای قشنگی که برا عروسیمون داشتم همه بر باد رفت از یه طرف هم با خودم میگم لابد یه خیری تو کار بوده، تو اون چند وقت حرف عروسی که میشد بلافاصله صبر میومد حتی وقتی میخواستم لباس عروس پرو کنم باز صبر اومد... بازم یه نشونه  از طرف خدا...

صبر... صبــــر و باز هم صبـــــــــــــــر

  • لبخنــــツ ـــد
۰۸
شهریور

دلگیرم از همه کسانی که پا کردن تو کفشم ....

بیزارم از همه اونایی که لبخند های به ظاهر دلسوزانه شون بوی تعفن و دورویی داره ...



+ عنوان از حافظ


  • لبخنــــツ ـــد
۰۷
شهریور

عروسیم کنسل شد...

  • لبخنــــツ ـــد
۲۹
مرداد

این روزها تنها کسی که تو زندگیم دخالت نمیکنه خودمم


  • لبخنــــツ ـــد
۲۰
مرداد


حس پرنده ای رو دارم که تو یه قفس تنگ و تاریک هرچی دست و پا میزنه؛

 تاریکی بیشتری رو سرش آوار میشه،

 همه اینا هم از حماقت های خودم ناشی میشه که به هر کسی اعتماد میکنم

و هرکی به روم میخنده فکر میکنم میشه روش حساب کرد.

کاش که میشد همه دلشوره هامو بالا بیارم و راحت بشم...

  • لبخنــــツ ـــد