شاید امسال آخرین زمستونی باشه که به عنوان دختر بابا تو خونه پدرم هستم ...
اگه برم خونه خودم دلم برای بابام تنگ میشه ...
شاید امسال آخرین زمستونی باشه که به عنوان دختر بابا تو خونه پدرم هستم ...
اگه برم خونه خودم دلم برای بابام تنگ میشه ...
گاهی با یه حــــ ــرف ، با یه جملــه ، حتی با دیدن یه صحنـــه ؛
طوری فـرو می ریــ ــزی و دلتنگ روزای نیامده زنــدگیت میشــی
که حتی سر خــــ ــــدا هم فریاد میزنــی کــه :
چرا فقط مـــ ــــن؟
چرا فقط مــن باید این همــه بـغض رو به دوش بکشـ ــم و صبـــ ـــر کنم؟!
صبـــر تا کی؟؟
بعدش با خــــــ ـــدا قهــــــر کنی و بــری بخوابی؛
بدون اینکــه دیگــه یه کلمــ ــه باهاش حــــــ ـــرف بزنی ...
یک ساعت ...
دو ساعت ...
سه ساعت ...
بعد که از خواب پا میشی و چشم ات به جمـال تلویزیون روشن میشــه ...
خـــدا رو در کنار آهنگری ببینی که داره تکه آهنی رو توی آتیش حرارت میده
تا ازش یه چیز به دردبخور و باارزش بسازه ...
کانال رو که عوض میکنی :
آیه ای رو ببینی که خدا داره تو رو به استقامت و صبر دعوت میکنه و
بهت وعده زندگی قشنگ و بهشت رو میده ... .
بعدش شرمنده خــ ـــدا بشــی و ... .
+ کپی شده از وبلاگ قبلیم :)
بچه تر که بودم اگه می پرسیدن "علم بهتره یا ثروت"؟!
زود میگفتم " علم بهتره "
بعد ها که بزرگتر شدم؛ اگه باز این جمله رو کسی می پرسید میگفتم" علم در کنار ثروت بهتره"
حالا که بزرگترتر شدم و یکم زندگی اون روی ناپیداش رو به روم آورده
دارم فکر میکنم اگه آدم ثروت داشته باشه؛
میتونه صاحب علم بشه،
میتونه هر روز لباسای رنگی رنگی بپوشه
و وقتی از کنار دخترک بی فرهنگ فامیل دور رد میشه مورد تمسخر قرار نگیره،
میتونه دو جفت کفش داشته باشه تا کفش دانشگاه و مهمونیش یکی نباشه،
که تو خونه به خاطر نداشته هاش زبونش تلخ باز نشه به گله ،
تا چشمش نیفته به چشمای پر از شرم پـــــــــــــــدر ... .
+ بعدا نوشت: نوشته ی من معنیش این نیست که من مخالف علم ، لطفا بد برداشت نشه!
+ وقتی سر جلسه امتحان میفهمی امتحانت تشریحیه ...
+ وقتی برخلاف سال های دیگه کارت آزمون رو اجبار میکنن؛
اونم وقتی که تو برای اولین بار شهریه نریختی :(
+ وقتی حواسش بهت هست و همش زنگ میزنه تا بدونه امتحانت چطور بود ...
+ وقتی شنیدن صداش حالتو خوب میکنه و بهت انرژی میده :)
امروزم با همه سختی هاش تموم شد ، خدایا شکرت :))
امروز بی خیال همه ی غصه های الکی دنیا
و بی خیال اینکه هیجدهم سه تا امتحان دارم
و بی خیال اینکه امروز سر جلسه فهمیدم امتحانم تشریحی بوده ،
داشتم تو اینترنت دنبال دسته گل عروس میگشتم :))
بااینکه هنوز چندین ماه تا عروسیمون فاصله هست اما از الان برای این چیزا ذوق دارم :))
+ یاد این شعر سهراب افتادم که میگه :
" لحظه ها عریانند؛ به تن لحظه ی خود جامه اندوه مپوشان هرگز "
+ کپی شده از وبلاگ قبلی :)
همه چی داره آروم و نرمال پیش میره ؛
به جز دل نا آروم من که با هر تپشی بر بی قراریش افزوده میشه...
دیشب دوستم پیام فرستاده که کتاب برای امتحانمون که فردا باشه، پیدا نکرده؛
منم از صفحات کتاب عکس گرفتم براش فرستادم.
داداشی میگه قدیما همه با نور شمع درس میخوندن الان اینا با عکس کتاب درس میخونن :))
+ این روزا وقتی پست های آخر وبلاگم رو میخونم از خودم بخاطر نوشتن چرت و پرت هایی که برای خودم هم نا خوشاینده نا امید میشم، کاش منم میتونستم مثل گندم بانو اونقدر شیرین بنویسم یا مثل المی بلد بودم با نوشتن روزانه هام به طنز، خنده رو لبای مخاطبام یبارم...
+ 21 دی ماه امتحانام تموم میشه اگه خدا بخواد . بعدش دیگه وقتم تقریبا آزادتره و بیشتر میتونم به دوستان وبلاگیم سر بزنم و از حالت خاموشی در بیام، پس سر نزدنم رو پای بی وفاییم نزارین :))
به نام آرام دلها
خدای تنها و عشق بی انتها
سلام خدای خوبم.
ممنونتم که تمام سختی های زندگی رو بر من آسون کردی
و بر سرم منت گذاشتی و مهربانانه پای دل شکسته و زخمیم وایستادی؛
وقتی که از زمین خوردن ها مینالیدم و کسی دستگیر دل تنهام نبود
ممنونتم که قطره ای از دریای عشقت رو در وجود فرشته ای زمینی قرار دادی تا اون رو به پای من بریزه
ممنونتم خدای خوب و مهربانم
گاهی وقتا دل کندن از یه چیزایی خوبه و وابستگیت رو به این دنیا و متعلقاتش کمتر میکنه ، حتی اگه دل کندن از دفتر سررسیدی باشه که یادگار دوران کاراموزیت باشه و برات عزیز باشه ، یا دل کندن از وبلاگت باشه که کلی براش زحمت کشیدی، یا حتی دل کندن از دوستی باشه که بخاطرش کلی سرکوفت شنیدی