قاصدک خیال من

آیا تو چنان که می نمایی هستی؟؟؟!



پیام های کوتاه
  • ۲۰ مرداد ۹۶ , ۰۰:۴۴
    117...
نویسندگان

۱۴۳ مطلب توسط «لبخنــــツ ـــد» ثبت شده است

۱۴
مرداد

امروز ظهر که عمو آیهان رو آورد پیشم ، بعد رفتنشون کلی بهونه بابای منو گرفت
میگفت من عمو رو میخوام ..
گفتم: آیهانی مه مه رو دوسش نداری(عزیزدلم بهم میگه مه مه)
گفت: نه دوستت ندارم ، قهر کن
اونقدر دلم تنگ و زخمیه که با حرف یه بچه سه ساله که هیچی تو دلش نیست ؛
دلم شکست و گریه ام گرفت.
حالا آیهان گریه کن مه مه گریه کن...
چند دقیقه بعد دیدم ساکت شده و وسط اتاق خوابش برده دلم براش ریش ریش شد؛
بغلش کردم بیارم سرشو بذارم رو بالش که چشمای نازشو باز کرد
و انگاری که باهام قهر باشه روشو ازم برگردوند؛
دوباره بغض ام گرفت. گذاشتمش زمین و خودمم زانوهامو بغل کردمو گریه کردم
بلند شد اومد پیشم ،
بااون دستای کوچولوش اشکمو پاک کرد و گفت: مه مه ببخشید، گریه نکن، دوستت دارم..
بغلش کردم گفتم باشه قاقا میخوری برات بیارم گفت آره بریم باغ...
رفتم براش لواشک آوردم و بعدشم بردمش باغ
آخه باغمون نزدیکه خونه است ...
داشتیم گل بازی میکردیم. میگفت : بیا برا مورچه ها خونه درست کنیم..
دیگه دیدم الانه که لباساشو کثیف کنه ادامه کارمونو موکول کردیم به جمعه ..Sun
الان چقدر دلم براش تنگ شد ، وقتی عمدا بهم میگه مه مه انگار ته دلمو قلقلک میدن...
عاااااااااااااااااااشقشم

  • لبخنــــツ ـــد
۱۱
اسفند

شنبه بعد از کلاس که اومدم خونه رفتیم دکتر
چندوقتی بود مریض بودم
دکتر بعد از معاینه ازم پرسید:هیچ احساس خستگی نمیکنی؟
گفتم:چرا وقتی زیاد راه میرم یا حرف میزنم نفسم بند میاد..
گفت قلب ات خیلی ضعیف کار میکنه باید بنویسم برا اکو..
از مطب که اومدیم بیرون یهو زدم زیر خنده..
بابا با تعجب میگه چیشد؟چی گفت دکتر؟؟
میگم هیچی گفت باید قلبتو عوض کنی داره ازکار میفته...
میگه:جدی چی گفت؟؟
بعدش مامان براش توضیح میده..
از داروخونه داروهامو که میگیریم میاییم بیرون یه نگاه به اونور خیابون میکنم و میگم:
بابا؟؟؟؟اینطرفا یه دکه بود!؟؟کوش نمیبینمش؟؟؟؟؟
بابا باشوخی میگه :حالا دیگه نیست جمعش کردن..
یه دفعه یه تاکسی نمیدونم از کجا پیداش میشه و جلو پامون ترمز میکنه..
دکه رو میبینم با خوشحالی به بابا میگم شما همین جا باشین من یدونه خانواده سبز بگیرم بیام
بابا میگه شما سوار بشین من خودم میخرم
با مامان سوار تاکسی میشم یه دفعه ترس برم میداره با خودم میگم نکنه یدفعه راننده گازشو بگیره بره ؟؟
سرمو برمیگردونم عقب میبینم بابا داره میاد..
مامان میگه خوب با زبونت همه رو خام میکنیااا..
میخندم و مجله رو از دست بابا میگیرم ..چه بویی داره
من عاشق بوی کاغذم..
تا خونه سرمو باهاش گرم میکنم...
کمدم پر از دفتر و کاغذه هروقت دلم میگیره میرم در کمدمو باز میکنم و
میشینم جلو کمدم و زل میزنم بهش
یا با دفتر و کتابام ور میرم بعدش خود به خود حالم خوب میشه
اصلا اینکار یکی از دل خوشی هامه..
اونروز رفتیم فرودگاه برا بدرقه ی حاجی ها...
یه بوفه ی کتاب بود.همش دل دل میکردم یکی رو پیدا کنم برم اونجا
تااینکه یه خانومه خم شده در گوشم میگه دخترم میخواد بره اونجا میای شما هم؟؟؟؟
انگار دنیا رو بهم داده باشن..میگم آره اتفاقا دنبال یکی میگشتم برم ..
بعدش سه تایی رفتیم داخل و بعد کلی گشتن بین کتابا یکیشو خریدم اومدم بیرون
عمو و بابا میخندن بابا میگه بازم کتاب؟؟
میگم آره دیگه خو حوصله ام سر رفت اینجا
بعدش اومدم پیش مامان..میگه کجا غیبت زد؟؟
کتابو نشونش میدم دیگه پیش زن عموم هیچی نگفت...خخخ.....
اومدیم خونه میگم به خدا من ازدواج کنم فقط ماهی دوتا مجله مهرم میکنم و دیگر هیچ....
بابا هم میخنده
بعلهههه همچین دختر قانعی ام من......

  • لبخنــــツ ـــد
۱۶
بهمن

بعد از ظهر رفتیم خونه مادر بزرگم
موقع اومدن مامان بزرگم چادرسفید عروسیشو داد بهم..
میخوام یادگاری نگهش دارم.

  • لبخنــــツ ـــد