ده روز از عروسیمون که بابام برامون گرفته بود گذشت
و سفر رامسر که با همه اتفاقات خوش و ناخوش سنجاق شد به اولین خاطرات زندگی دونفرمون
و تبخالی که گوشه لبم خودنمایی میکنه یادگار ماه عسلمون
زندگیتون به طعم عسل ^___________^
ده روز از عروسیمون که بابام برامون گرفته بود گذشت
و سفر رامسر که با همه اتفاقات خوش و ناخوش سنجاق شد به اولین خاطرات زندگی دونفرمون
و تبخالی که گوشه لبم خودنمایی میکنه یادگار ماه عسلمون
زندگیتون به طعم عسل ^___________^
بخاطر فوت مادربزرگ آقایی عروسی کنسل شد و قرار شد یکشنبه همین هفته یه حنابندون بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون و بعدشم هم مسافرت... همه چی دوباره بهم ریخته... آرزوهای قشنگی که برا عروسیمون داشتم همه بر باد رفت از یه طرف هم با خودم میگم لابد یه خیری تو کار بوده، تو اون چند وقت حرف عروسی که میشد بلافاصله صبر میومد حتی وقتی میخواستم لباس عروس پرو کنم باز صبر اومد... بازم یه نشونه از طرف خدا...
صبر... صبــــر و باز هم صبـــــــــــــــر
دلگیرم از همه کسانی که پا کردن تو کفشم ....
بیزارم از همه اونایی که لبخند های به ظاهر دلسوزانه شون بوی تعفن و دورویی داره ...
+ عنوان از حافظ