قاصدک خیال من

آیا تو چنان که می نمایی هستی؟؟؟!



پیام های کوتاه
  • ۲۰ مرداد ۹۶ , ۰۰:۴۴
    117...
نویسندگان

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سردرگمی» ثبت شده است

۱۰
شهریور

بخاطر فوت مادربزرگ آقایی عروسی کنسل شد و قرار شد یکشنبه همین هفته یه حنابندون بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون و بعدشم هم مسافرت... همه چی دوباره بهم ریخته... آرزوهای قشنگی که برا عروسیمون داشتم همه بر باد رفت از یه طرف هم با خودم میگم لابد یه خیری تو کار بوده، تو اون چند وقت حرف عروسی که میشد بلافاصله صبر میومد حتی وقتی میخواستم لباس عروس پرو کنم باز صبر اومد... بازم یه نشونه  از طرف خدا...

صبر... صبــــر و باز هم صبـــــــــــــــر

  • لبخنــــツ ـــد
۰۸
شهریور

دلگیرم از همه کسانی که پا کردن تو کفشم ....

بیزارم از همه اونایی که لبخند های به ظاهر دلسوزانه شون بوی تعفن و دورویی داره ...



+ عنوان از حافظ


  • لبخنــــツ ـــد
۰۷
شهریور

عروسیم کنسل شد...

  • لبخنــــツ ـــد
۲۰
مرداد


حس پرنده ای رو دارم که تو یه قفس تنگ و تاریک هرچی دست و پا میزنه؛

 تاریکی بیشتری رو سرش آوار میشه،

 همه اینا هم از حماقت های خودم ناشی میشه که به هر کسی اعتماد میکنم

و هرکی به روم میخنده فکر میکنم میشه روش حساب کرد.

کاش که میشد همه دلشوره هامو بالا بیارم و راحت بشم...

  • لبخنــــツ ـــد
۱۸
مرداد

بخاطر کنکور و تعطیلی دانشگاه نتونستم پروژه ام رو تموم کنم. دیروز رفتم پیش استاد، گفت پروژه ات در حد پایان نامه کارشناسی ارشده، گفت انتظار نداشته اینقد خوب نوشته باشم؛ راستش منم انتظار این همه تعریف نداشتم واسه همین الان اونقد که واسه پروژه ام ذوق دارم واسه عروسیم ندارم (الکی مثلا) :))))

تازه فهمیدم خونه کوچولو و شیکمون که من عاشقش بودم گاز نداره یعنی لوله کشی شده داخلش ولی گازش وصل نیست و صاحب خونه گفته تا وصل کردن ساعت گاز و علم (الم) و اینا یه لوله منشعب از ساختمون بغلی وصل میکنه به ساختمون ما، تا ما بی گاز نمونیم. الان نمیدونم اصلا اینکار مجازه؟؟؟ خطری نداره یعنی؟؟ آخه ساختمون ما تازه ساخته و کسی فعلا توش نمیشینه و ما اولین مستاجرشیم... خیلی استرس دارم :/

  • لبخنــــツ ـــد
۱۶
خرداد

اوج دلتنگی های یه نفر وقتیه که محرمی واسه گفتن حرفای دلش پیدا نمیکنه...!

  • لبخنــــツ ـــد
۱۲
ارديبهشت

بعد زدن حرفای دلم به آقایی ، دیشب با بابا حرف زدن و قرار شد تو یه فرصت مناسب خانواده هامون دوباره راجع به این موضوع حرف بزنن. میدونم پشت بندش حرف در میاد اما هرچی باشه از ناراحتی بعد و بعدترش بهتره ...

+ امروز یه هفتست میرم سرکار :)

+ با ناراحتی های پیش اومده که تو این مدت تو دلم ریختم و با سرکار رفتنم کلی وقفه افتاده تو نوشتن پروژه ام

  • لبخنــــツ ـــد
۰۸
ارديبهشت

مادرشوهرم همیشه میگه: پدر و مادر هم میتونن باعث خوشبختی بچشون بشن هم باعث بدبختیش؛ هم میتونن با رفتارشون به بچه ارزش بدن هم اونو بی ارزشش کنن...

اواخر شهریور قرار شد عروسی بگیریم...

پدرشوهرم میگه تا آماده شدن خونه من و آقایی، یه خونه اجاره میکنیم.

بابا هم نه گذاشت نه برداشت گفت اجاره عخه لبخند اگه دختر منه کنار پدرشوهر مادر شوهر هم زندگی میکنه ( حالا بماند که تو اون خونه پدربزرگ و مادربزرگ آقایی هم زندگی میکنن که با ما میشن سه تا خانواده)

پدرشوهرم هم گفت لبخند اگه اینکارو بکنه واقعا در حق ما لطف بزرگی کرده بعد هم میتونن جای اجاره دادن پس انداز کنن

اولش داغ بودم و حرفی نزدم اما حالا داغدار حرفای نگفته ام نه اینکه مخالف زندگی پیش اونا باشم چون دوسشون دارم و تا حالا از گل کمتر به من نگفتن. درد من از اینه که بابام حتی یه بار هم از من نپرسید که راضی ام یا ناراضی ؛ دردم از اینه که چرا بابام راضی میشه من تو خونه خودم جلوی شوهر خودم همیشه روسری سرم باشه و نتونم تو خونه خودم یه لباس راحتی بپوشم حتی...


واقعا نمیدونم دیگه چی درسته چی غلط.

  • لبخنــــツ ـــد
۱۵
فروردين

آنقدر در تنبلی غرق و غوطه ور شدم که مغزم با همه محتویاتش بوی نم گرفته!

  • لبخنــــツ ـــد
۱۹
بهمن

دیروز قرار بود آقایی بیاد خونمون مامانم از یه طرف میگه بگو دیر بیاد

داداشم از یه طرف غر میزنه که چه خبره اون که تازه (هفته پیش) اینجا بود بهش بگو دیرتر بیاد...

همه اینا رو وقتی میشنوم که دارم تلفنی با آقایی حرف میزنم ...

بهش میگم میشه امروز یکم دیر بیای ؟

- چرا؟

+ یکم کار دارم !

- کاراتو نگه میداری وقتایی که من قراره بیام؟ لبخند دوس نداری بیام؟

+ معلومه که دوس دارم ...باشه اصلا زود بیا دنبالم بریم بیرون

- باشه!!!

+ ممنون..

چهار و نیم اومده دنبالم دوتایی رفتیم بازار و یکم راه رفتیم و مغازه ها رو تماشا کردیم

بهش میگم : ازم ناراحتی؟

یه لبخند تحویلم میده و میگه: نه برا چی ناراحت باشم :)

اما من که میدونم تو دلش ازم ناراحته اما به روم نمیاره که ناراحتم نکنه...

بعد دوساعت پیاده روی الکی ، بهش میگم بریم خونه؟

انگار که خوشحال شده باشه میگه آره برگردیم ...

که یهو خاله و دخترخاله اش (که یه زمانی آقایی بهش علاقه داشت) جلومون ظاهر میشن

بعد سلام و احوال پرسی ازشون جدا میشیم و من همش نگاهم به صورتشه که عکس العملش رو ببینم

ظاهرا حالش عادیه ولی من تو دلم غوغاییه ، همش فکرای مزخرف میاد تو ذهنم...

میگه: خاله تعارف هم نکرد برسونن ما رو!!!

میگم: داریم میریم خونه؟

شنگول و خندان میگه: نه تو خونه که خبری نیست!

میگم: اونوقت اینجا خبریه؟؟؟ بعد رومو ازش برمیگردونم، میدونه از حرفش دلخور شدم...

دستمو میگیره تو دستاش و نگام میکنه

- بخدا منظوری نداشتم

+ تو میدونی من حساس شدم ، میدونی و همش طوری رفتار میکنی که من بدتر بشم

- لبخند اینجوری نگو بخدا تو دلم هیچی نیست ناراحتم نکن من حتی راجب اون فکر هم نمیکنم

+ میدونم فکر نمیکنی اما همش حرفی میزنی که آدم همه جور فکری میکنه ، اگه من اینطوری رفتار کنم تو ناراحت نمیشی؟

- چرا میشم اما...

+ آقایی من نمیخوام رابطون بخاطر این و اون سرد بشه،

 بخاطر فکر اشتباهم معذرت میخوام ولی تو هم کاری نکن که دوباره این فکرا بیاد سراغم

- باشه حالا بریم یه چیزی بخوریم ؟ چی دوس داری برات بخرم؟

میدونم حقوقشو ندادن و اونقد تو جیبش پول نیست که چیزی ازش بخوام

چندتا کیک و بیسکویت و ژله برام میخره و میریم سمت تاکسی

از خیابون که رد میشیم مواظبمه و حواسش بهم هست ...

تو راه میگه: دیدی زهرا چادر سر کرده قبلا اینطوری نبود ولی اون درکش بیشتر از میناست( دختر داییش)

+ از کجا میدونی؟

- خب دختر خالمه

+ کاش بجای تعریف از این و اون توجهت به من بود

- تو که خانوم کوچولوی خودمی

+ تو میدونی خانوما از چی بدشون میاد؟

- از چی؟

+ از اینکه همسرشون به جای توجه به اونا از یه خانوم دیگه تعریف کنن:((((

- با شوخی میگه خب تو هم از یکی تعریف کن

از حرفش لجم میگیره دلم میشکنه اما به روش نمیارم

احساس میکنم با واکنش نشون دادنم توجهش به اون بیشتر میشه ...

جو خونه هروقت میاد سرده مامانم نه حرفی نه شوخی نه خنده ای با قیافه ای که هیچ لبخندی روش نیست براش چایی میاره برای اینکه سکوتش رو بشکنم خودمو لوس میکنم و میگم : ماماااان ؟ داری بینمون فرق میذاری؟

یکم لبخند میزنه و میگه فکر کردم نمیخوری... دوباره برمیگرده و برام چایی میاره

تنها که میشیم یه ذره باهم حرف میزنیم یکم درددل میکنیم

میدونم خسته است از اینکه حتی نمیتونیم یکم راحت باهم حرف بزنیم بس که یکی میاد یکی میره 

ناراحته اما چکار میتونم بکنم؟ میگه نامزدی اونقدرا هم که میگن شیرین نیست

گاهی از حرفاش دلخور میشم احساس میکنم داریم از هم دورتر میشیم بخاطر خیلی چیزا

بخاطر علاقه گذشته اش و بدبین شدن من ، بخاطر نگاه های سرد و خشک مامانم و برادرم بهش، بخاطر گیر دادنای الکی خانوادم به نداشته هاش و گاهی کنایه های بابام به اینکه باید اول خونه بخره و نمیذاره اول زندگی بریم تو خونه اجاره ای،بخاطر گیر دادنای مامانم که با چی رفتین؟ با چی اومدین؟ چرا پیاده رفتین؟ چی خریدین؟مردم چی میگن؟

بین یه عالمه تناقض گیر کردم

 از یه طرف میدونم مادر و پدرم صلاحم رو میخوان از یه طرفم میدونم که دستش خالیه

دیشب که درددل میکردیم میگفت چقدر شرمندتم که نمیتونم دستتو بگیرم و ببرمت بیرون یا برات چیزی بخرم

بابام بعد رفتنش میگه چی خریدین؟ میگم مگه واسه خرید رفته بودیم؟!

میگه چقد خسیسه !! بعدش که میبینه ناراحت شدم میگه شوخی کردم

خسته شدم از نگاه و حرفای خانوادم و از تعریفای نامزدم از خاله اش

یعنی داره به اون فکر میکنه؟ اصلا داغونم

  • لبخنــــツ ـــد