قاصدک خیال من

آیا تو چنان که می نمایی هستی؟؟؟!



پیام های کوتاه
  • ۲۰ مرداد ۹۶ , ۰۰:۴۴
    117...
نویسندگان
۰۷
فروردين

+ هانیه و رسول.ا 


عیدتون مبارک بهار زندگیتون سبز سبز:-)  

  • لبخنــــツ ـــد
۲۶
بهمن

به خـــدا گفتم!

چرا مرا از خاک آفریدی؟

چرا از آتش نیستم !؟

تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند، او را بسوزانم !

خدا گفت: تو را از خاک آفریدم، تا بسازی ! . . . نه بسوزانی !

تو را از خاک، از عنصری برتر ساختم، تا با آب گـِل شوی و زندگی ببخشی . . .

از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . . بازهم زندگی کنی و پخته تر شوی . . .

باخاک ساختمت تا همراه باد برقصی . . .

تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو برخیزی ! . . . سر برآوری ! . . .

در قلبت دانه عشق بکاری ! . . .

و رشد دهی و از میوه شیرینش زندگی را دگرگون سازی ! . . .

پس به خاک بودنت ببال . . .

  • لبخنــــツ ـــد
۲۳
بهمن

پشت تمام آرزو های تو " خــــدا " ایستاده است...

کافیست به " حکمت " اش ایمان داشته باشی

  • لبخنــــツ ـــد
۲۳
بهمن

ایستادگی کن تا روشن بمانی؛ شمع های افتاده خاموش می شوند.


  • لبخنــــツ ـــد
۲۱
بهمن

اگر پول داشته باشی

انسان ها تو را خواهند شناخت


و اگر پول نداشته باشی

تو انسان ها را خواهی شناخت!

  • لبخنــــツ ـــد
۲۱
بهمن

... بهت اعتماد دارم که الان کنارتم، به دوست داشتنت اطمینان دارم ولی زندگیمون رو میسپارم به بخدا و اعتمادم رو به پات میریزم و به خدا توکل می کنم و اونقدر به مردونگیت اطمینان دارم که مطمئنم بهم حتی تو فکرت هم خیانت نمیکنی؛ ولی اگه خدای نکرده یه روز همچین اتفاقی افتاد شرمندگیش پای خودت... .

اینا حرفایی بود که اونشب بهش زدم و به خودم قول دادم بهش تهمت نزنم و از خودم دورش نکنم.


+ ترجیح میدم اونقدر خوب بودن رو تمرین کنم که اگه یه روز کسی در حقم بدی کرد جوابش رو با خوبی بدم و اونقدر خوب باشم که اگه پیشش هم نبودم از یادش نرم.


  • لبخنــــツ ـــد
۱۹
بهمن

دیروز قرار بود آقایی بیاد خونمون مامانم از یه طرف میگه بگو دیر بیاد

داداشم از یه طرف غر میزنه که چه خبره اون که تازه (هفته پیش) اینجا بود بهش بگو دیرتر بیاد...

همه اینا رو وقتی میشنوم که دارم تلفنی با آقایی حرف میزنم ...

بهش میگم میشه امروز یکم دیر بیای ؟

- چرا؟

+ یکم کار دارم !

- کاراتو نگه میداری وقتایی که من قراره بیام؟ لبخند دوس نداری بیام؟

+ معلومه که دوس دارم ...باشه اصلا زود بیا دنبالم بریم بیرون

- باشه!!!

+ ممنون..

چهار و نیم اومده دنبالم دوتایی رفتیم بازار و یکم راه رفتیم و مغازه ها رو تماشا کردیم

بهش میگم : ازم ناراحتی؟

یه لبخند تحویلم میده و میگه: نه برا چی ناراحت باشم :)

اما من که میدونم تو دلش ازم ناراحته اما به روم نمیاره که ناراحتم نکنه...

بعد دوساعت پیاده روی الکی ، بهش میگم بریم خونه؟

انگار که خوشحال شده باشه میگه آره برگردیم ...

که یهو خاله و دخترخاله اش (که یه زمانی آقایی بهش علاقه داشت) جلومون ظاهر میشن

بعد سلام و احوال پرسی ازشون جدا میشیم و من همش نگاهم به صورتشه که عکس العملش رو ببینم

ظاهرا حالش عادیه ولی من تو دلم غوغاییه ، همش فکرای مزخرف میاد تو ذهنم...

میگه: خاله تعارف هم نکرد برسونن ما رو!!!

میگم: داریم میریم خونه؟

شنگول و خندان میگه: نه تو خونه که خبری نیست!

میگم: اونوقت اینجا خبریه؟؟؟ بعد رومو ازش برمیگردونم، میدونه از حرفش دلخور شدم...

دستمو میگیره تو دستاش و نگام میکنه

- بخدا منظوری نداشتم

+ تو میدونی من حساس شدم ، میدونی و همش طوری رفتار میکنی که من بدتر بشم

- لبخند اینجوری نگو بخدا تو دلم هیچی نیست ناراحتم نکن من حتی راجب اون فکر هم نمیکنم

+ میدونم فکر نمیکنی اما همش حرفی میزنی که آدم همه جور فکری میکنه ، اگه من اینطوری رفتار کنم تو ناراحت نمیشی؟

- چرا میشم اما...

+ آقایی من نمیخوام رابطون بخاطر این و اون سرد بشه،

 بخاطر فکر اشتباهم معذرت میخوام ولی تو هم کاری نکن که دوباره این فکرا بیاد سراغم

- باشه حالا بریم یه چیزی بخوریم ؟ چی دوس داری برات بخرم؟

میدونم حقوقشو ندادن و اونقد تو جیبش پول نیست که چیزی ازش بخوام

چندتا کیک و بیسکویت و ژله برام میخره و میریم سمت تاکسی

از خیابون که رد میشیم مواظبمه و حواسش بهم هست ...

تو راه میگه: دیدی زهرا چادر سر کرده قبلا اینطوری نبود ولی اون درکش بیشتر از میناست( دختر داییش)

+ از کجا میدونی؟

- خب دختر خالمه

+ کاش بجای تعریف از این و اون توجهت به من بود

- تو که خانوم کوچولوی خودمی

+ تو میدونی خانوما از چی بدشون میاد؟

- از چی؟

+ از اینکه همسرشون به جای توجه به اونا از یه خانوم دیگه تعریف کنن:((((

- با شوخی میگه خب تو هم از یکی تعریف کن

از حرفش لجم میگیره دلم میشکنه اما به روش نمیارم

احساس میکنم با واکنش نشون دادنم توجهش به اون بیشتر میشه ...

جو خونه هروقت میاد سرده مامانم نه حرفی نه شوخی نه خنده ای با قیافه ای که هیچ لبخندی روش نیست براش چایی میاره برای اینکه سکوتش رو بشکنم خودمو لوس میکنم و میگم : ماماااان ؟ داری بینمون فرق میذاری؟

یکم لبخند میزنه و میگه فکر کردم نمیخوری... دوباره برمیگرده و برام چایی میاره

تنها که میشیم یه ذره باهم حرف میزنیم یکم درددل میکنیم

میدونم خسته است از اینکه حتی نمیتونیم یکم راحت باهم حرف بزنیم بس که یکی میاد یکی میره 

ناراحته اما چکار میتونم بکنم؟ میگه نامزدی اونقدرا هم که میگن شیرین نیست

گاهی از حرفاش دلخور میشم احساس میکنم داریم از هم دورتر میشیم بخاطر خیلی چیزا

بخاطر علاقه گذشته اش و بدبین شدن من ، بخاطر نگاه های سرد و خشک مامانم و برادرم بهش، بخاطر گیر دادنای الکی خانوادم به نداشته هاش و گاهی کنایه های بابام به اینکه باید اول خونه بخره و نمیذاره اول زندگی بریم تو خونه اجاره ای،بخاطر گیر دادنای مامانم که با چی رفتین؟ با چی اومدین؟ چرا پیاده رفتین؟ چی خریدین؟مردم چی میگن؟

بین یه عالمه تناقض گیر کردم

 از یه طرف میدونم مادر و پدرم صلاحم رو میخوان از یه طرفم میدونم که دستش خالیه

دیشب که درددل میکردیم میگفت چقدر شرمندتم که نمیتونم دستتو بگیرم و ببرمت بیرون یا برات چیزی بخرم

بابام بعد رفتنش میگه چی خریدین؟ میگم مگه واسه خرید رفته بودیم؟!

میگه چقد خسیسه !! بعدش که میبینه ناراحت شدم میگه شوخی کردم

خسته شدم از نگاه و حرفای خانوادم و از تعریفای نامزدم از خاله اش

یعنی داره به اون فکر میکنه؟ اصلا داغونم

  • لبخنــــツ ـــد
۱۹
بهمن

بعضی وقتا باید یه چیزایی رو قورت بدی و دور بدبینی رو خط بکشی

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده 

انگار نه انگار که این دل لامصب با کوچکترین شوخی بی مزه از لای انگشتاش سر میخوره و ترک برمیداره

آره من حسودم نسبت به هرکسی که جای منو حتی تو قاب چشمات بگیره

من نسبت به تو حسودم ! یه حسود به تمام معنا!

  • لبخنــــツ ـــد
۰۸
بهمن

+ نقاشی برای پسردایی جان ، عکس رو از اینترنت ایده گرفتم

اینم کاردستی با ماکارونی: کلیک

  • لبخنــــツ ـــد
۰۸
بهمن

+ دیدن صحنه ی حمله ی جن ها در ملک سلیمان 

+ دو تا گربه ای که نصف شبی بالای دیوار حیاط زل زده بودن به من

و منی که زیرلب بسم الله گویان جستم تو خونه و خوابی که به چشمام نمیومد...

+ سرماخوردگی و دندان دردی که میگیره و ول میکنه :)


  • لبخنــــツ ـــد